حالا اون سعی میکرد هر جور شده خودشو به من برسونه...کنکور شرکت کرد و این در و اون در بزن و بهانه بیار و یه کم همه چیو عقب بنداز...نمیگم مشکل نداشتیم اما توجهی بهش نمیکردیم...ترم گذشت ترم آخرم بود...تولدش شد دوباره هدیه ...دیگه تحمل دوریشو نداشتم...واسه همسن خوابگاه نگرفتم و قرار شد روز اول کلاسم که تا ۸ شب کلاس داشتم هودش بیاد دنبالم و دو روز دیگه هم کلاسام زود تموم میشد خودم میومدم...درس من داشت تموم میشد اما بهانه گیریهای اون شروع...طوری شد که بهد از تعطیلات عید ۲روز بود یه هفته نبود...۴صبح میرفتم شهرستان واسه دانشگاه و ۱۱ شب خسته و داغون میرسیدم خونه...واسه کی؟واسه چی اینقد یحتی کشیدم؟

ترم جدید که شروع شد خوشبختانه موبایل داشتم...حالا دیگه اونم ماشین داشت و بیشتر وقتها خودش منو میرسوند حتی اگه با ماشین نه با اتوبوس همرام میومد و من تنها نمیذاشت...همه می گفتن این کیه دیگه این همه راه میاد که تورو برسونه؟!منم بخاطر اینکه یه جورایی جبران کرده باشم یه جوری برنامه ریزی میکردم که ساعت بیشتری باهاش باشم اکثرا ناهارو با هم بودیم 3-4 روز نبودم و وقتی بر می گشتم دوباره تا شب با هم بودیم...فکر میکردم دوس داره با من باشه شایدم واقعادوس داشت...

بی موبایلی بزرگترین غصمون بود اونم تو شرایطی که گوشیه خونه دراختیارم بود ازون طرفم مامانم سعی می کرد مارو درک کنه هرچند که یه ساعت که بیرون بودم 99 بار گوشیه بهزاد زنگ میخورد(مامانم بود)...اونم حسابی هوامو داشت و به قول خودش مواظب بود یه تار مو از من کم نشه...یه شب که بیرون بودیم مامورها بهمون بدجور گیر دادن بهزاد که طفلی داشت از ترس سکته می کرد منم می ترسیدم اما خوب باید اونو آروم می کردم خوشبختانه یارو فهمید چقد دوتائیمون اسکولیم!!!واسه همین ولمون کرد وقتی من اومدم خونه یه ساعتی صحبت کردیم تا آروم شد و رفت خونه...چه شبو روزائی بود حاضرم تموم زندگیمو بدم یه بار دیگه اون روزا برگرده...

حالمان بد نیست غم کم میخوریم..
کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم
آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند
عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند
خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب
از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب
خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند
بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند
دشنه ای نامــــــرد بـــــرپشتم نشست
از غم نامردمی، پــــشتم شـــــــکست
عشق آخر تیــــــشه زد بر ریـــشه ام
تیشـــــه زد بر ریـــــشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتـــــد می شوم
خوب اگر این است من بــــد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بــــس است
کافــرم دیگر مسلمانــــــی بــس است
در مـــــــیان خلق سر در گــــــم شدم
عاقبــت آلــــــوده ی مــــــردم شـــدم
بعد از این بــــا بی کسی خــو می کنم
هر چه در دل داشتــــم رو مــــی کـنم

بعد ازون شب ما به هم نزدیکتر شدیم بیشتر همو میدیدیم و صحبت می کردیم...این نزدیکی قفل زبون بهزادو باز کرد...خیلی چیزا گفت بهم از زندگیش وقتی دفترخاطراتشو باز کرد یهو دلم قد تموم دنیا گرفت به خدا می گفتم چرا من؟!! وظیفه سختی بود خیلی سخت... سال داشت تموم میشد...۲۹اسفند تولدش بود اما من می خواستم برم مسافرت کاش نمی رفتم!!!... ۲روز قبل واسش یه هدیه گرفتمو یه جشن کوچولو ۲نفره... خیلی خوشحال شد!!! شایدم نه...روز بعدش ما رفتیم مسافرت کاش می مردم و برنمیگشتم...اما برگشتیم و اینجا بود که همه فهمیدن...کاش نمی فهمیدن...داشتم دق می کردم ۲روز خودمو تو اتاق حبس کردم شاید اگه دید و بازدید عید نبود هیچوقت دیگه در نمیومدم...کم نذاشت و با مامی صحبت کرد اما...دیگه موبایل نداشتم و دوباره دانشگاه و درس...حالا که گوشی نداشتم دیدن ها بیشتر شد قرار بود تابستون نامزد بشیم اما نشد... تولد منم مثل تولد اون گذشت و کم کم به این روال عادت کردیم...همه چیز عادت بود...