اومدم خونه...هی به گوشیم نگاه می کردم..نمیدونستم باید چیکا کنم...اصلا یادم نمیاد شمارمو بهش دادم یا نه!!!شمارشو داد بهم یا نه!!!فقط یادمه گفتیم که می خوایم ادامه بدیم یعنی دوباره هموببینیم...دیدن ها ادامه پیدا کرد...بالاخره شماره هامونم گرفتیم و ازونجایی که شهرستان بودم مکالمات تلفنی هم داشتیم...بیشتر همو شناختیم...یه کم دلم می سوخت براش یه کم دوسش داشتم یه کم عادت کرده بودم با همه اینا نمی خواستم وابسته شم...یه شب که رفته بودیم بیرون یهو وسط خیابون وایستاد و گفت: راستی.. گفتم: بله؟دستشو کرد تو کیفشو یه شاخه گل درآورد راستش نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنم خلاصه هول شدم و گفتم این واسه چیه؟!!اونم ناواردتر از من گفت همینطوری...چندوقتی بود میخواستم ی هدیه واست بخرم نمیدونستم چی و چطوری امشب که میومدم سر راه گل فروشی دیدم فکر کردم هدیه ی خوبیه(4بهمن)...روزهای خوبی بود فقط گفتگو و خنده...شناخت و صمیمیت...هرچند تو این شناخت یه مسائلی هم پیش اومد مثل قهر به خاطر نداشتن تفاهم توی تیم ورزشی مورد علاقه...هیچکدوممون یه دنده نبودیم بعدازینکه یه 200 متری دنبالش دویدم به این تصمیم رسیدیم که هیچوقت دراین مورد با هم صحبت نکنیم و این موضوع جزء علائق شخصی محسوب شد...

نظرات 2 + ارسال نظر
ـــــ یه دخمل تنها ـــــــ یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://bfeman.blogsky.com/

چه باحال بود گل دادنو گل گرفتنتون!!
خواستی بیا تبادل لینک :)

به گریه هاشم میرسیم!!

نازی یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام
فکر کنم من اولین کسی هستم که توی وبتون نظر دادم..
مطلبتونو خوندم.. شروع قشنگی بود.. دوست دارم بازم بنویسید.. بهتون سر میزنم..

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد