-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 20:02
حالا اون سعی میکرد هر جور شده خودشو به من برسونه...کنکور شرکت کرد و این در و اون در بزن و بهانه بیار و یه کم همه چیو عقب بنداز...نمیگم مشکل نداشتیم اما توجهی بهش نمیکردیم...ترم گذشت ترم آخرم بود...تولدش شد دوباره هدیه ...دیگه تحمل دوریشو نداشتم...واسه همسن خوابگاه نگرفتم و قرار شد روز اول کلاسم که تا ۸ شب کلاس داشتم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 12:44
ترم جدید که شروع شد خوشبختانه موبایل داشتم...حالا دیگه اونم ماشین داشت و بیشتر وقتها خودش منو میرسوند حتی اگه با ماشین نه با اتوبوس همرام میومد و من تنها نمیذاشت...همه می گفتن این کیه دیگه این همه راه میاد که تورو برسونه؟!منم بخاطر اینکه یه جورایی جبران کرده باشم یه جوری برنامه ریزی میکردم که ساعت بیشتری باهاش باشم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 20:33
بی موبایلی بزرگترین غصمون بود اونم تو شرایطی که گوشیه خونه دراختیارم بود ازون طرفم مامانم سعی می کرد مارو درک کنه هرچند که یه ساعت که بیرون بودم 99 بار گوشیه بهزاد زنگ میخورد(مامانم بود)...اونم حسابی هوامو داشت و به قول خودش مواظب بود یه تار مو از من کم نشه...یه شب که بیرون بودیم مامورها بهمون بدجور گیر دادن بهزاد که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 21:51
حالمان بد نیست غم کم میخوریم.. کم که نه، هر روز کم کم مـی خوریم آب مـــــی خـــواهم سرابم مــی دهند عشـــــق می ورزم عـــذابم می دهند خود نمیدانم کجا رفتــــم بـــــه خواب از چه بیدارم نکــــــــردی آفــــــــتاب خنـــــــجری بر قــــــلــب بیمارم زدند بی گنـــــــــــاهی بــــودم و دارم زدند دشنه ای نامــــــرد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 20:18
بعد ازون شب ما به هم نزدیکتر شدیم بیشتر همو میدیدیم و صحبت می کردیم...این نزدیکی قفل زبون بهزادو باز کرد...خیلی چیزا گفت بهم از زندگیش وقتی دفترخاطراتشو باز کرد یهو دلم قد تموم دنیا گرفت به خدا می گفتم چرا من؟!! وظیفه سختی بود خیلی سخت... سال داشت تموم میشد...۲۹اسفند تولدش بود اما من می خواستم برم مسافرت کاش نمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 21:58
نمیدونم یهو چی شد اما حس کردم داره خورد میشه اصلا فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه اینقدر وابسته شده باشه دلم نیومد بشکنمش واسه همین وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم دستشو گرفتم و بوسیدم بعدم زود گفتم خداحافظ خواستم دستمو جدا کنم چند ثانیه نگهش داشت و با تعجب نگام کرد...گفت خداحافظ و من دویدم سمت خونه...یه بار برگشتم نگاش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 دیماه سال 1389 07:42
همه چیز خوب و اروم بود...یه شب رفتیم سینما فکر کنم کلاغ پر بود...وقتی اومدیم بیرون یه عالمه برف اومده بود با این حال پیاده تا خونه اومدیم کاش نمیومدیم!بین راه ازم پرسید از وقتی من اومدم تو زندگیت تغییری کردی؟راستش واقعا اون چیزی که فکر می کردم نشده بود نمیدونم چرا و به چی فکر می کردم اما نشده بود واسه همین خیلی رک...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 17:59
اومدم خونه...هی به گوشیم نگاه می کردم..نمیدونستم باید چیکا کنم...اصلا یادم نمیاد شمارمو بهش دادم یا نه!!!شمارشو داد بهم یا نه!!!فقط یادمه گفتیم که می خوایم ادامه بدیم یعنی دوباره هموببینیم...دیدن ها ادامه پیدا کرد...بالاخره شماره هامونم گرفتیم و ازونجایی که شهرستان بودم مکالمات تلفنی هم داشتیم...بیشتر همو شناختیم...یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 دیماه سال 1389 01:13
دیگه هیچ بیتایی نیست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 دیماه سال 1389 23:52
می نویسم که بنویسی...رمزمون رمز ایمیلمه...
-
اولین دیدار
جمعه 24 دیماه سال 1389 23:43
15 دی بود...چقدر سرد بود...اولین بار بود که میخواستیم همو از نزدیک ببینیم البته قبلش زیاد دیده بودیم اما این دفعه فرق داشت...ازینکه کنار خیابون دیده بشیم میترسیدم واسه همین سوار اولین تاکسی که اومد شدیم و ....باورم نمیشد...کلاهشو که برداشت ترسیدم ازینکه میشناختمش ازینکه تو نگاه اول یه تداعی بد کردم ازینکه...اون شب...
-
همش خاطره ست...
جمعه 24 دیماه سال 1389 23:31
ye kam sakhte shoro kardan bade in hame sal bargashtano varagh zadane khaterat....man hamishe khateratamo mineveshtam ta sale avvale us....amma nemidoonam yeho chi shod ke nashod benevisam....az hamoon moghe ham yejooraei tajrobeye dorehaye gham zendegim bad shod..ye ellatesh bozorg shodan bood o agheli!!ye ellatesh...