نمیدونم یهو چی شد اما حس کردم داره خورد میشه اصلا فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه اینقدر وابسته شده باشه دلم نیومد بشکنمش واسه همین وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم دستشو گرفتم و بوسیدم بعدم زود گفتم خداحافظ خواستم دستمو جدا کنم چند ثانیه نگهش داشت و با تعجب نگام کرد...گفت خداحافظ و من دویدم سمت خونه...یه بار برگشتم نگاش کردم اونم هنوز داشت منو نگاه می کرد...همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و نفهمیدم چی شد...به خودم قول دادم هیچوقت تنهاش نذارم...

نظرات 4 + ارسال نظر
فرشید تربیت چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ http://www.sepiteh.blogsky.com

سلام !
خاطرات جذابی است!
پایدار باشی!
با یک یا چند شعر منتظرم!

خاک سرخ چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://www.khakesorkheman.blogsky.com

امان از این وابستگی
سلام
داشتم رد می شدم . گفتم زشته تا اینجا اومدم سلامی عرض نکنم .
در پناه حق باشی بزرگوار

نازی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:34 ب.ظ

آآآآه خداااای من...

نازی دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:51 ب.ظ

چرا دیگه نمینویسی..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد