نمیدونم یهو چی شد اما حس کردم داره خورد میشه اصلا فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه اینقدر وابسته شده باشه دلم نیومد بشکنمش واسه همین وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم دستشو گرفتم و بوسیدم بعدم زود گفتم خداحافظ خواستم دستمو جدا کنم چند ثانیه نگهش داشت و با تعجب نگام کرد...گفت خداحافظ و من دویدم سمت خونه...یه بار برگشتم نگاش کردم اونم هنوز داشت منو نگاه می کرد...همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و نفهمیدم چی شد...به خودم قول دادم هیچوقت تنهاش نذارم...
سلام !
خاطرات جذابی است!
پایدار باشی!
با یک یا چند شعر منتظرم!
امان از این وابستگی
سلام
داشتم رد می شدم . گفتم زشته تا اینجا اومدم سلامی عرض نکنم .
در پناه حق باشی بزرگوار
آآآآه خداااای من...
چرا دیگه نمینویسی..