نمیدونم یهو چی شد اما حس کردم داره خورد میشه اصلا فکر نمی کردم تو این مدت کوتاه اینقدر وابسته شده باشه دلم نیومد بشکنمش واسه همین وقتی می خواستیم خداحافظی کنیم دستشو گرفتم و بوسیدم بعدم زود گفتم خداحافظ خواستم دستمو جدا کنم چند ثانیه نگهش داشت و با تعجب نگام کرد...گفت خداحافظ و من دویدم سمت خونه...یه بار برگشتم نگاش کردم اونم هنوز داشت منو نگاه می کرد...همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد و نفهمیدم چی شد...به خودم قول دادم هیچوقت تنهاش نذارم...

همه چیز خوب و اروم بود...یه شب رفتیم سینما فکر کنم کلاغ پر بود...وقتی اومدیم بیرون یه عالمه برف اومده بود با این حال پیاده تا خونه اومدیم کاش نمیومدیم!بین راه ازم پرسید از وقتی من اومدم تو زندگیت تغییری کردی؟راستش واقعا اون چیزی که فکر می کردم نشده بود نمیدونم چرا و به چی فکر می کردم اما نشده بود واسه همین خیلی رک گفتم نه...امان ازین نه

اومدم خونه...هی به گوشیم نگاه می کردم..نمیدونستم باید چیکا کنم...اصلا یادم نمیاد شمارمو بهش دادم یا نه!!!شمارشو داد بهم یا نه!!!فقط یادمه گفتیم که می خوایم ادامه بدیم یعنی دوباره هموببینیم...دیدن ها ادامه پیدا کرد...بالاخره شماره هامونم گرفتیم و ازونجایی که شهرستان بودم مکالمات تلفنی هم داشتیم...بیشتر همو شناختیم...یه کم دلم می سوخت براش یه کم دوسش داشتم یه کم عادت کرده بودم با همه اینا نمی خواستم وابسته شم...یه شب که رفته بودیم بیرون یهو وسط خیابون وایستاد و گفت: راستی.. گفتم: بله؟دستشو کرد تو کیفشو یه شاخه گل درآورد راستش نمیدونستم باید چی بگم و چی کار کنم خلاصه هول شدم و گفتم این واسه چیه؟!!اونم ناواردتر از من گفت همینطوری...چندوقتی بود میخواستم ی هدیه واست بخرم نمیدونستم چی و چطوری امشب که میومدم سر راه گل فروشی دیدم فکر کردم هدیه ی خوبیه(4بهمن)...روزهای خوبی بود فقط گفتگو و خنده...شناخت و صمیمیت...هرچند تو این شناخت یه مسائلی هم پیش اومد مثل قهر به خاطر نداشتن تفاهم توی تیم ورزشی مورد علاقه...هیچکدوممون یه دنده نبودیم بعدازینکه یه 200 متری دنبالش دویدم به این تصمیم رسیدیم که هیچوقت دراین مورد با هم صحبت نکنیم و این موضوع جزء علائق شخصی محسوب شد...

دیگه هیچ بیتایی نیست...

می نویسم که بنویسی...رمزمون رمز ایمیلمه...