بعد ازون شب ما به هم نزدیکتر شدیم بیشتر همو میدیدیم و صحبت می کردیم...این نزدیکی قفل زبون بهزادو باز کرد...خیلی چیزا گفت بهم از زندگیش وقتی دفترخاطراتشو باز کرد یهو دلم قد تموم دنیا گرفت به خدا می گفتم چرا من؟!! وظیفه سختی بود خیلی سخت... سال داشت تموم میشد...۲۹اسفند تولدش بود اما من می خواستم برم مسافرت کاش نمی رفتم!!!... ۲روز قبل واسش یه هدیه گرفتمو یه جشن کوچولو ۲نفره... خیلی خوشحال شد!!! شایدم نه...روز بعدش ما رفتیم مسافرت کاش می مردم و برنمیگشتم...اما برگشتیم و اینجا بود که همه فهمیدن...کاش نمی فهمیدن...داشتم دق می کردم ۲روز خودمو تو اتاق حبس کردم شاید اگه دید و بازدید عید نبود هیچوقت دیگه در نمیومدم...کم نذاشت و با مامی صحبت کرد اما...دیگه موبایل نداشتم و دوباره دانشگاه و درس...حالا که گوشی نداشتم دیدن ها بیشتر شد قرار بود تابستون نامزد بشیم اما نشد... تولد منم مثل تولد اون گذشت و کم کم به این روال عادت کردیم...همه چیز عادت بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
نازی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:46 ب.ظ

قصه هزار و یک شبه!! خوب بعدش...

نازی چهارشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

الهییییی... آخه چرا نذاشتن نامزد بشید..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد