بی موبایلی بزرگترین غصمون بود اونم تو شرایطی که گوشیه خونه دراختیارم بود ازون طرفم مامانم سعی می کرد مارو درک کنه هرچند که یه ساعت که بیرون بودم 99 بار گوشیه بهزاد زنگ میخورد(مامانم بود)...اونم حسابی هوامو داشت و به قول خودش مواظب بود یه تار مو از من کم نشه...یه شب که بیرون بودیم مامورها بهمون بدجور گیر دادن بهزاد که طفلی داشت از ترس سکته می کرد منم می ترسیدم اما خوب باید اونو آروم می کردم خوشبختانه یارو فهمید چقد دوتائیمون اسکولیم!!!واسه همین ولمون کرد وقتی من اومدم خونه یه ساعتی صحبت کردیم تا آروم شد و رفت خونه...چه شبو روزائی بود حاضرم تموم زندگیمو بدم یه بار دیگه اون روزا برگرده...

نظرات 2 + ارسال نظر
نازی شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ب.ظ

آخی... الهیییییییییی

یکتا یکشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ق.ظ

بیتا جون ممنون که بهم سر زدی
خوشحالم که شادمهر و دوس داری
راستی بیتا
اینایی که مینویسی خیلی مبهمن
خوب نمیفهمم که بهزاد جه جوری اومد تو زندکیت؟
اینا که میکی مال جند سال بیشه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد